اشعار زیبا
 
 

 

مرد آن شهر اساطیر نداشت

 زن آن شهر به سرشاریِ یک خوشه ى انگور نبود

 

هیچ آیینه ى تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد

 چاله ى آبی حتی، مشعلی را ننمود

 

دور باید شد، دور

 شب سرودش را خواند،

 نوبت پنجره‌هاست

 

هم‌چنان خواهم خواند

 هم‌چنان خواهم راند

 

پشت دریاها شهری است

 که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است

 بام‌ها جای کبوترهایی است

 که به فواره ى هوش بشری می‌نگرند

 

دست هر کودک ده ساله ى شهر،

 شاخه ى معرفتی است

 

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

 که به یک شعله، به یک خواب لطیف

 

خاک، موسیقیِ احساسِ تو را می‌شنود

 و صدای پٓرِ مرغان اساطیر می‌آید در باد

 

پشت دریاها شهری است

 که در آن وسعت خورشید

 به اندازه ى چشمان سحرخیزان است

 

شاعران وارث آبُ و خِردُ و روشنی‌اند

 

پشت دریاها شهری است!

 قایقی باید ساخت...

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:جملات زیبا,اشعار زیبا,شعرنو,شعرکوتاه,شعر, :: 21:1 :: توسط : پیمان فیضی

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
لطفا نظر یادتون نره
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان